با من خیال کن
زهرا خوش نظر
آخر بیشتر قصه های کودکی هایم چه شنگول و منگول،چه دزده و مرغ فلفلی ،چه نمکی و هفت در و دیوهایش،آرزو میکردم ای کاش مامان حتما آخرش بگوید رفتیم بالا ماست بود، اومدیم پایین دوغ بود،قصه ی ما دروغ بود .میخواستم خیالم راحت شود همه ی شخصیت هایی که دوستشان دارم دردنیایی خیالی در امن و امانند. کم کم اما به راست بودن آدمها علاقه مند شدم،به اینکه اومدیم پایین ماست بود قصه ی ما راست بود .وقتی معلم کلاس سومم از ما خواست انشایی در مورد پسرشجاع بنویسیم ،من بجای شخصیت کارتونی اش در مورد پسر همسایه مان که به نظرم خیلی شجاع می آمدم نوشتم :او خیلی شجاع است چون میتواند تعداد زیادی کاغذ و دستمال کاغذی را بجود و قورت بدهد .هر چه بزرگتر شدم آنقدر خیالات ترسناکم به زندگی واقعی ام وارد شد که اگر پایان همه ی داستانهای جادویی بنویسند این داستان براساس واقعیت نوشته شده است،چندان تعجب نمیکنم.
چندروز مانده به پایان اردیبهشت ۱۴۰۲ ،به رسم هرساله ام دوکتاب به خودم هدیه میدهم .یکی را سروش صحت معرفی کرده و دیگری را محسن ظهرابی.اولی قلعه ی مالویل است و دومی سال های بخصوص.ابتدای هردو مینویسم :از طرف خودم به خودم،تولدت مبارک.هرسال فکر میکنم کدام خود واقعی است و کدامش خیالی . شاید بهتر باشد بنویسم تولدم مبارک.
دو کتاب را همزمان شروع میکنم .گاهی با امانوءل و دوستانش به قلعه ی مالویل میروم و نگرانشان میشوم که نکند با نابود شدن همه ی شهر و عزیزانشان طاقت نیاورند و بلایی سر خودشان بیاورند .کتاب را که میبندم باز هم مضحک بودن خیال به سراغ دلشوره ام می آید و همان دوغ و دروغ..دلخوشی دروغ بودن قصه ها را دوست دارم،همدلی با شخصیت هایش خیلی برایم دوام نمی آورد یک رنج خیالی است .مثل مترسک های سر جالیز می ماند که فقط پرنده ها را میترساند، من تا بحال چند تایشان را بغل کرده ام و عکس هم گرفته ام و هیچ هم نترسیده ام.حتی میتوانم در خیالم مالویل دیگری بسازم با آن پاک کن های قرمز آبی بچگی که خودکار راهم پاک میکرد، پاک شان کنم و از نو بنویسمشان.کم کم فهمیده ام کشف آدمها را بیشتر از اختراعشان دوست دارم .
گاهی با ابراهیم مختاری به یاد آن سالهای دور زندگی ام ،کنار ملحفه ها و روبالشتی هایش دم در شهربازی میروم و کاغذهای تبلیغاتی آموزشگاه کنکور پخش میکنم.باید تا عصرچند صد کاغذ را به دست آدمها داده باشم .آخری اش را پیش خودم نگه میدارم رویش یک کوزه میکشم و درون کوزه شعر و کلماتی از روزمرگی ام را مینویسم خوشبحالش، آن سالها با پس انداز دو فیلمش توانسته یک سال و نیم در فرانسه تحصیل کند ،مثل مادربزرگم که طلاهایش را فروخته بود و خانه خریده بود.چیزهایی راست راسکی که امروز برای نسل من خیالی بیش نیست .به کلماتی میرسم که با امروز واقعی من و نوع بینش ام همخوانی دارد،بغض میکنم و میخوانم:”فکر کردم ایران اگر جهنم هم باشد،من در این بهشت کاری ندارم.”
یاد جمله ی مسکوب درفرانسه می افتم :اینجا همه مریض ایرانند.
در شش ماه گذشته دوبار به فرودگاه برای بدرقه ی دو عزیز رفته ام و شش ماه آینده باید بازهم بروم برای بدرقه ی چهار عزیز دیگرم،نه از آن عزیز و عزیزم گفتن های فروشنده ها و بلاگرهای فضای مجازی،نه،عزیز های دلم را میگویم .هر روز تمرین میکنم که با خودم کنار بیایم که مهاجرت همان همیشه از دست دادن آدمهاست،فرق زیادی با مرگ ندارد ،سالی یکی دو دیدار مگر اسمش گرمی حضورو آغوش میشود؟ اولی چند ساعتی در سال با توست و دومی هیچ ساعتی از سال.
وقت بدرقه تا میتوانم بر خلاف میل قلبی ام از ایران و اوضاع و احوالش بد میگویم بگذار حالا که دارد از جهنمی که سالها در کوچه پس کوچه هایش در شهرهایش زیر آسمانش برای خودش تاریخ ساخته میرود دلش با بدگویی های من قرص شود و برود. فکر میکنم مثلا دارم کمکش میکنم تا برود به بهشتی که حالا مثلا در ۳۵ سالگی باید از اول تاریخ را اختراع کند، هیچ گذشته ای ندارد تا کشفش کند. هر چند شاید بازهم در خلوت و دلتنگی هایش وقتی مریض جهنمش میشود با من خیال کن گوش کند:
با من خیال کن که به پل های اصفهان
با من خیال کن که به شیراز رفته ای
با من خیال کن که به گیلان خانه ات سبز و کبود و سرخ جنگل دمیده است.
من هم کاغذهای تبلیغاتی را همراه ملحفه های طرح نو ابراهیم مختاری بدرقه میکنم و یک روز بالاخره میفهمم چقدر رقص مداد روی کاغذ را دوست دارم چه کوزه باشد چه شعر و جملات کوتاه .دفتر یادداشتم را می آورم و جملاتی که سالهای بخصوص زندگی ام را به کتاب وصل میکند ،مینویسم :”آقا جون که چندان برام پدری نکرد،اجازه داده بودم در رابطه ی خصوصی من و خدایم دخالت کنند،آن هایی از پا در می آمدندکه معنای زندگی شان را از دست داده بودند،ذره ای از آن رویدادی که خیال می کردم بارور کرده ام و اکنون آرزوی زایش آنرا داشتم ،رخ نداد.تشنگی آور به دست،تا بجوشد آبت از بالا و پست،آیا چیزی هست که از جان و دل بخواهم؟شخصیت های واقعی ،واقعیت های پراکنده و ………..
گاهی با خواندن رنج آدمها آنقدر یکی میشوم که آرزو میکنم ای کاش آخرهمه ی کتاب ها و فیلم های مستند بنویسند اومدیم پایین دوغ بود ، قصه ی ما دروغ بود.
بعد از چند روز امانوءل را تنها با رفقایش در مالویل رها میکنم و با زینت ،مکرمه و ملاخدیجه و ناخدا آزمون به اکتشاف جزیره ی ابوموسی میروم تا میان کلماتی از جنس خودم گم شوم آن خودی که میگوید تولدم مبارک آن خودی که من را به خودم میچسباند ،آن خود واقعی ام.
پی نوشت:این چند خط در خرداد ماه ۱۴۰۲ پس از دورهمی کتاب آخرین اغواگری زمین در کنار شمیم عزیز و دوستان جان نوشته شد ،وقتی که نمیدانستم آن مردی که دو ردیف دورتر از من نشسته{ وکمی شبیه پرویز پورحسینی است و از دیدارش آنچنان آرامش یافتم که بلافاصله به دفترچه ی اسامی پدرهای مورد علاقه و خیالی ام اضافه شد }،همان ابراهیم مختاری است.کسی که چند هفته است با قلمش زندگی کرده ام و پابه پایش با آرزوهایم مستند ساخته ام.