احمد نصراللهی نقاش و بهروز امیری مجسمهساز از زنی نقاش صحبت میکردند که در روستایی نزدیک شهر ما ـ بابل ـ در سن حدود شصتسالگی، بدون سابقه و در عین بیسوادی، ناگاه به نقاشی روی آورده و تابلوهای جذابی کشیده بود. مقصودشان این بود که از او فیلمی بسازم. میگفتند از تلویزیون و روزنامه به سراغش رفتهاند. من فکر میکردم هر آنچه باید و نباید را رسانهها صورت دادهاند و بهتر است من دیگر خودم را سبک نکنم و موضوع فراموشم شد.
یک سال بعد قرار دیداری با نصراللهی داشتم، در گالری سیحون، زمانی که دومین نمایشگاه نقاشی مکرمه قنبری هم برگزار میشد. من کمی زود رسیدم. مکرمه را دیدم که چادربهکمر بسته، پای تابلوی آویخته به دیوار ایستاده بود و قصه نقاشیهای خود را با لهجه مازندرانی شرح میداد و پسرش جانعلی حرفهای مادر را به فارسی برمیگرداند.
هر تابلو قصهای داشت، مثل قصه عشق لیلی و مجنون، امیر و گوهر، یا کار رعیتها در کشتزار ارباب یا قصه دیوها و جانورانی که زنان را میربودند یا با آنان همدل و دوست بودند.
در تابلوها، نسبت واقعی اندام (آناتومی) اشخاص بههم ریخته بود و مناظر بدون رعایت قانون چشمانداز (پرسپکتیو) کشیده شده بود. رنگهای شاد و قدرتمند، بیترس از قواعد نقاشی، در کنار هم گذاشته شده بود. نوعی آزادی غریزی و انفجار قدرت رنگ در تابلوها سبب شکفتگی حسی قصه شده بود. پای ثابت قصه هر تابلو زن بود و پای دیگر قصه مرد یا جانوران زمینی و دریایی.
مکرمه در شرح قصه هر تابلو، هرجا به صاحب قدرتی ـ خواه شوهر یا ارباب و خواه دیو و جانور ـ میرسید، افزون بر شرح قصه اصلی، جابهجا در داستان دخالت میکرد و قدرتمند ستمگر را با نیش و کنایهای و با نقد و اشارهای مینواخت. این شیطنتهای مکرمه نه تماماً ترجمهپذیر بود و نه قصه برای مفهوم شدن نیاز به آنها داشت. به همین خاطر هم جانعلی، هرجا که از مادر عقب میماند، از خیر ترجمه آنها میگذشت. اما این تکههای ریز و این کنایههای خرد نشان میداد که مکرمه نقاش فقط شخصیتهای آشنای تابلوی خود را شرح نمیدهد، که در اصل مجموعه روابط و مناسبات مبتنی بر قدرت را نقد میکند.
مکرمه در نقد قدرت ذرهای کوتاه نمیآمد. چه آنجا که قدرت ستمگر، شوهر خودش بود که فرزندان مشترکشان را در دامن داشت و چه مردی که در سایه لم داده بود و زنش بچهبهپشت در کشتزار در حال نشا بود و چه دیوی که از آسمان به زمین آمده بود و ستم میکرد.
هرچه مکرمه در نقد قدرت ستمگر پرجوش و خروش بود، به همین اندازه در ستایش عشق تب و تاب داشت. برای مکرمه مقام قدسی از آن عاشقان بود و تنها زن و مرد عاشق سزاوار ستایش بودند. مکرمه با یک دست قدرت را پس میزد و با دست دیگر عشق را پیش میکشید. در هوای عشق زنده بود که سایه قدرت را از سر عشق کم کند.
در دورهای که هر پدیده اندک نامتعارفی خوراک رسانههاست، مکرمه که بسیار هم نامتعارف بود موضوع گزارشهای رادیویی و تلویزیونی ایستگاههای استان شد و مشتاقان دیدار او ـ از مقامات و مردم عادی ـ به دیدارش شتافتند، در خانهای که درش بهروی همگان باز بود و در و دیوارش نقاشی شده بود. نقاش در نقاشیهای خود خانه کرده بود.
از میان همین بازدیدکنندگان بود که برخی به او گفتند با کشیدن زنان بدون حجاب گناه میکند و اگر میخواهد گناه نکند باید زنان را باحجاب بکشد. مکرمه یک چند زنان را باحجاب کشید اما هیئت زنانی که این بار به سفارش دیگران از قلمموی او شکل میگرفتند گویا آنقدر برایش نامأنوس بود که بهکلی از نقاشی کردن دست کشید و «دوباره»۱ افسرده شد.
زمانی طول کشید تا دوستان و آشنایان توانستند مکرمه را متقاعد کنند که «زن در نقاشی» با «زن در عالم واقع» تفاوت دارد و نقاشی کردن زن بیحجاب گناه نیست. و مکرمه دوباره دست به قلممو برد.
در نقاشیهای مکرمه، قدیس و دیو و جانوران زمینی و دریایی عناصر تزئینی نیستند. میگفت آنها را میبیند. «زهرا مریض بود. در فکر و خیال او نشسته بودم (توی اتاق) و میگفتم خدایا این بچه بیمادر چرا اینقدر مریض میشه. یکهو نقاشی روی دیوار باز شد و یک هیبتی آمد بیرون. داشتم دل (از) دست میدادم. (از ترس) بیهوش شدم. گفت توی صندوق سه تا اناره، یکیش رو بده زهرا بخوره. (به خودم) گفتم انار کجا بود؟ رفتم سر صندوق (واقعاً) انار بود. برداشتم بردم بیمارستان دادم به زهرا خورد حالش خوب شد.»۲
قدیسها، دیوها و جانوران زمینی و دریایی تغییرشکلیافته در تابلوهای مکرمه بخشی از کابوسها و رویاهای او بودند. بیسبب نیست که اینان در کنش و واکنش با آدمهای نقاشیهای مکرمه حضور دارند.
مکرمه در جوانی فالی گرفته بود و فالگیر پیشبینی کرده بود که او در روز عید قربان خواهد مرد. از آن پس مکرمه در هر عید قربان دچار هیجان این پیشگویی میشد و هر سال بر شدت این هیجان میافزود. طوریکه روز عید قربان فرزندان پراکنده او به کنارش میآمدند تا مکرمه آن روز را در آرامش از سر بگذراند. مکرمه در کنار نُه فرزند و شماری از نوهها و نتیجههای خود،۳ در عید قربان هشتادوسه، شاید از شدت هیجان آن پیشگویی سکته مغزی کرد و نُه ماه بعد، در دوم آبان هشتاد و چهار، درگذشت.
مکرمه خاطرات و رویاها۴، کابوسها و آرزوهایش را بر کاغذ و چوب و سنگ، بر آهن و سیمان و بر در و دیوار خانهاش کشید و تکثیر کرد. آنچه مکرمه کشید در میان علاقهمندان نقاشی او پراکنده است، جز خانه او که اکنون در میان بابل و قائمشهر، در روستای دریکنده، پذیرای تماشاگران نقاشیهایش است. خانهای که پیکر مکرمه پای در و دیوار پرنقش و نگار آن به خاک سپرده شده است.■
پینوشتها
۱) مکرمه یک بار وقتی که بیخبر او گاوی را که بسیار دوست میداشت فروختند دچار افسردگی شده بود.
۲) به نقل از افسر نظری.
۳) مکرمه ۶ پسر و ۳ دختر، ۲۶ نوه و ۶ نتیجه داشت.
۴) نام فیلم مستندی که نگارنده از مکرمه ساخته است.