درباره : در گرگ و میش راه
تلاش های مداوم زنی در جامعه ای بسته و مرد سالار
زینت دریایی
ابراهیم مختاری
می توانستی ببینی اگربودی. می دیدی، می شیندی و بخاطر
می آوردی:
ساعت از ده گذشته بود و هنوزهم کارهایی مانده بود که باید انجام می شد. سه کامیون بزرگ سردخانه دار، مالامال از یخ پودر، با موتور روشن جلوی محوطه مجتمع قدیمی، واریخته و کوچک شیلات قشم منتظربودند.کسی رفته بودبرزنت بزرگی بیاورد. قراربود پهن کنند لب دریاو یخ پودرِکامیون ها را، خالی کنند روی آن و جا بازکنند برای ماهی؛ اگر ماهی باشد. یک ردیف یخ، یک ردیف ماهی. یک ردیف یخ، یک ردیف دیگرماهی … صف بدهند و از تهِ کامیون بچینند وبیایندجلوو به هر ماشین چیزی حدودِ ۱۰ تن باربزنند. بامیانگین وزنی که حساب کرده بودند می شد ۲۰۰۰ ماهی یک شکل ویک اندازه و تازه. پیش از آن که مثل هرروزِ هرماهِ هرسال، تا آن جاکه پیرترین صیادصلخ بخاطر می آورد، زیرآفتابِ صبح تا دم ظهر، به خونابه هم آلوده شوند و از بوی خوش دریا به بوی تعفنی طافت فرسا بغلتندوکاری هم از کسی برنیاید.
لندرور جلو افتاد. کاروان کامیون ها و وانت آهوپشت سرش . نود کیلومترجاده اسفالتِ خردو خراب را دوساعته می رفتند، اگر می رفتند. می پیچیدند سمتِ شبِ بیشتر و تاریکی و دریا. یازده کیلومتر دیگردرآن خاکیِ ناهموارمی راندند. معطل می شدندتا پیش آهنگ شان راهی پیدا کندو کامیون ها دست اندازهارا یکی یکی با ترس و امید بگذرانند .
حالا:صَلَخ! با یکی دو خانه تک افتاده که ناگهان پیدامی شدند. چشم روباه ها می درخشید. ساختمان بلوکی دورتری که بی دیوار و حفاظ، مدرسه ابتدایی روستا بودازعمق تاریکی بیرون می زد.کوچه های ناهموار و تنگ، از غوغای گاز و گازوئیل انباشته می شد و نور بر درها و پنجره ها می افتاد. زن ها و پیرمردهااز خواب بیدارمی شدند و کنجکاوسرمی کشیدند. بچه ها هم، اگربیدارشده بودند ازهیبت کاروانی که سنگین و کند به سمت ساحل می راند و از خودپس آبِ سردمی ریخت می ترسیدندو از به قول خودشان بَفْرِ فراوانی که ساعتی بعد بربرزنت پهن شده لب دریا سفید می زد به هیجان می آمدند و بالاوپائین می پریدند.
این ها و حرف هایی به دنبال این، می توانندسطرهای نا نوشته کتابی تکان دهنده باشند که خانم زینت دریایی، بهورز روستایی در جزیره قشم، با کمک آقای ابراهیم مختاری، فیلمساز دو اثر زینت و زینت، یک روز بخصوص و خانم افسر نظری، همسروی، فراهم آورده و نشرچشمه آن را درشمارگان ۲۰۰۰نسخه به چاب رسانده است. این ها تکه یا تکه هایی ازآن بخش از جهان گمشده ای است که چه بسا بعد ها، خانم دریایی یا آقای مختاری،مثلاًدرجلدهای بعدی همین کتاب بخواهند بیشتر به آن بپردازندو نویسنده این سطورتنها با پیشدستی و استفاده ازفرصتی که به او داده شده سعی دارد طرحی کم و بیش شخصی ازاین جهان غبارگرفته که در دوره ای از کار و زندگی خود به آن رفت و آمدی داشته و درهوای آن تنفسی کرده است بیندازد. به جز این ها البته برشی هم هست از حال و روز روستای صلخ یا به قول بیشتری ها ” سلخ”، حدود سال های ۶۳و۶۴. روزی که با بامدادی پرازهلهله و فتح آغاز شد.
درجای دیگری گفته ام که صلخ می نویسم تا یادآورصلح باشد. نه سلخ که به سلاخی اشاره می کند و بعضی می گویند درست ترهمین سلخ است که درآن جا کوسه های بزرگ را با شمشیر تکه تکه می کنند تا ازجگرشان روغن جلای چوب بدنه موتورلنج های باری و صیادی را فراهم کنند.
صلخ جایی است دریکصد کیلومتری شهرقشم وتوصیف زینت از صلخ، زنده و خونداراست. کوچه ها و خانه و حتی اتاق ها و آدم ها درهرطرف روایت جان دارند و با هم و با خواننده همراه می شوند و روزها و شب ها، سال ها و حوادث را به عرصه تماشای او می برند. زینت خود چنان به شرح جزئیات ماجراها پرداخته که گویی دارد آن ها را دوباره بازی می کند و این نیز از ارزش های کتابی است که اساساً بیشتر سعی داشته واقعیت هایی را بنمایاندکه بدون چنین پرداخت های هنرمندانه و زیبایی هم، به اندازه کافی تکان دهنده وبیدارکننده اند (مثل ختنه دختربچه ها و وضعیت بیماران و خصوصاً زائوهای محروم ازدارو ودکترودرمانگاه و روابط جنسی مابین بعضی همسران و…). درهمین راستا،شرح بعضی آداب، ازجمله مراسم عروسی خود زینت وواسونک خوانی(همخوانی اشعار) زنان و دختران روستا چنان جزیی نگر عرضه شده که به خوبی دلبستگی راوی را به بعضی وجوه زیبای بعضی سنت های رایج می نمایاند؛ درحالی که بارهاصرفاً به این بهانه که به سنت ها بی توجه است مورد بی مهری و سرزنش همسر، مادر و سایرنزدیکان و اهالی روستا واقع شده است. درجایی ازکتاب(ص۳۹) زیبایی چهره خود را که ازپس رنجی چند روزه و آداب سخت مشاطه گری روستایی درآینه می بیند، می ستاید و جای پدر را در تماشای این زیبایی خالی می کند. بخش اول کتاب(صفحات ۱۵تا۹۲) با نثری روان ولحنی دلنشین، جلوه هایی از زندگی سراسر محنت و آرزودرمناطق محروم جنوب کشورمان را به تصویرمی کشد وبه خواننده می باوراند که می توان حتی درپهنه خشک بی انتهایی که تماماً گرمای طاقت فرسا و شوره زاربی پایان است با نازک دلی و عشق به خود و پیرامون خود نگریست وهزاران سبزه زارباطراوت از اراده و میل عظیم خواستن وتوانستن آفرید. کتاب، چه در بخش اول که اتوبیوگرافی خانم زینت دریایی ست و چه دربخش بعد که گفتگوی طولانی ابراهیم مختاری با اوست سرشاراز لحظه هایی ست که قلب را می لرزاندو به تپشی تند وامی دارد و روح را تسخیرمی کند. به خواننده غرورمی بخشد که هستند همیشه زنانی، هم، از زمره آنانی که خود را پیش و بیش از هرچیز متعلق به مردم خود می دانند؛ به همان مردمی که ممکن است در دوره یا دوره هایی حتی طولانی از زندگی، ایشان را درنیابند و شاید حتی به سنگ و سخره بیازارند.
ازدیگر سطور سفید کتاب و درواقع تکه های دیگری از آن بخشی که به عمد یا سهو، از سوی قلم زینت و مختاری چندان نوری برآن تابانده نشده شاید این باشد که درآن شب تاریخی صلخی، زینت شانزده یا هفده ساله هم که حالا زنی ست در خانه شوهر، حتماً بیدارشده و داردازجایی به چرخ های سیاه وغلتان کامیون ها می نگردکه در نورکم همدیگرازکوچه شان می گذرند.ازکوچه ای که ازسال ها پیش از این وانت های تک کابین وتندرو تویوتا ردمی شدندو بارطناب پیچ قاچاق می بردند یا تانکرهای سبک وسنگین از چاه های رمکان آب شیرین می آوردند. ولی شاید زینت توصیه بورخس به نویسندگان جوان را خوانده و به کارگرفته که سعی داشته تقریباً به تمامی، فقط درباره آن چه خود به خوبی برآن واقف بوده و شخصاً با آن مرتبط بوده بنویسد و نه چیزهای دیگر این دنیا. واماکتاب در لابلای مطالب متنوع وجذاب خود، به ما می گوید که درآن موقع تعاونی صیادی صلخ تازه تشکیل شده بود و احمدی شوهر زینت را به عنوان مدیرعامل انتخاب کرده بودند. احمدی پیش ازآن مسئول کالاهای کوپنی روستابود و در همین ارتباط به بخشداری رفت و آمد داشت . درآن زمان شورایی در کارنبودو پیگیری نیازمندی های مردم با کدخدابود و کدخدا پدر زینت بود. پدر زینت کدخدای صلخ بودوصلخ با قریب ۳۰۰۰ نفرجمعیت وقرارگرفتن درکنار دریای بزرگ و نزدیکی به جزیره هنگام روستایی مهم شناخته می شد. اکثریت قریب به اتفاق اهالی اهل تسنن بودند. علاوه براین ما نیزواقفیم که دوری قشم از جنگ و دورافتادگی صلخ ازشهر قشم و نزدیکی به دریایی که همواره دریانوردان بزرگ و ماهر می طلبید مردان صلخ رااز همان آغازپیروزی انقلاب برآن داشته بود تا با همان لنج هایی که پیش ازاین و دردوره رژیم قبل به راه های دورمی رفتند و قاچاق کالامی کردند صیادی در دریای بزرگ و به روش صید انتظاری را بیشتر پیشه و مرسوم کنند و در پی رونق آن باشند. اما این به سادگی ممکن نمی شد. زیرا سوابق آن ها وانگ قاچاقچی گری که کم وبیش به هر صیاد دریای بزرگ زده می شد و پربیراه هم نبوددایره مجاز تردد دردریا را محدود می کرد.
درمقابل امافریاد های:” ما صیادیم حالا، نه قاچاقچی! مجوز مارا تمدید کنید! به ما برسید! تورو طناب وموتور بدهید! موج شکن بسازید و مدرسه و بهداشت و آب شیرین و جاده و برق می خواهیم” بالا و بالاترمی رفت وبه نوعی اعتراض عمومی بدل می شد. این پرچمی بودکه مردان صلخی می توانستند زیرآن گردآیند والبته فقط گردآیندوشاید هم تا حدودی ابزارهویت و سپردادخواهی شان بشود. هرچه نبود صلخ روستایی بود در یکصدکیلومتری شهرستانی که خود سراسرمحرومیت بود و حالا داشت به تنهایی برای تنهاکارخانه کنسروتن ماهی در ایران، گاهی تا روزی ۴۰ تن ماهی صنعتی(ماهی مخصوص تن) صید می کردو این در آن زمان که کارخانه کنسروتن ماهی بندرعباس بیش از ۸۰ درصداز تولید خود رامستقیماً روانه جبهه های جنگ در جنوب و غرب می کرد یعنی ۱۰۰۰۰ یابیشتر قوطی کنسرو که هرروز به دست رزمندگان جبهه های نبرد با دشمن متجاوز می رسید. این ها نکاتی ست که چه بسا به لحاظ محدوده ای که کتاب برای پرداخت خود به زندگی سراسر نشیب و فراز زینت انتخاب کرده از قلم افتاده و شایدهم توقع پرداختن به چنین موضوعاتی درکتاب و آن هم توسط زنی که همواره یک فکر و تنها یک فکردارد و آن بهورز خوب روستا شدن است چندان منصفانه نباشد.
به هرحال، زینت و البته مختاری چنان محو خط ماجرای بهورزی زینت هستند که قهرمانی مردان صلخ را تقریباً فراموش می کنند و مردان درجهان زینت، غالبا به شکل موجوداتی سنگدل که مدافع بی چون و چرای سنت های بد وناپسند هستند تصویرمی شوند. هرچند درقسمت هایی از خود نوشته زینت، یا پاسخ هایی که به پرسش های راهبرانه مختاری داده نشانه هایی از دلبستگی عمیق وارادتی که به پدر خوش قلب و روشنفکر و گاهی حتی شوهر اغلب صبورش نشان می دهد آشکارمی شود. اما دیگرمردان دور و بر او هیچ سهمی ازچنین ارادت و احترامی نمی برند.
می توان گفت دراین جهان پرازشور و تلاش، مردان به نسبت تشویق و حمایتی که از زینت (درموضوع بهورزی او) عرضه می کنند ارج می بابند و نیک نامبرده می شوند(توجه کنید به مثلاً به قضاوت زینت درمورد دکتردباغ و مسئولین آموزشگاه بهورزی دربندرعباس ).
درگرگ و میش راه علی رغم لحن مستندگونه خود دربیان وقایع، و نیز استفاده از فرم مصاحبه دربخش دوم ، بسیاری شاخص های یک اثر داستانی هنرمندانه را هم باخود همراه کرده است و این را البته عمدتاً بایدمدیون زبان داستان گو و خیال پردازانه خانم دریایی و نگاه سینماشناسانه و مستند دوستانه ابراهیم مختاری د انست. کتاب بازهم در مسیر شرح دل انگیز ماجرا هایی که زینت ازسر گذارنده به ما می گوید درآن سال ها احمدی مدیرعامل تعاونی شده بود و با وانت نیسان تازه تعاونی روزی حداقل یک بار فاصله یکصد کیلومتری صلخ تا قشم را می آمد و برمی گشت . کاش می شد این ها را هم بگوید که احمدی، ماهی هم که نبود برای کارهای اداری به شهر می آمد. به بخشداری هم می رفت و هربار هم که وزیری ، معاون وزیریا مدیرکل و مسئولی به هوای نوازش دستی برسرصیدسنتی و جستجوی به اصطلاح راهکاری برای رونق آن به قشم می آمد و می خواست گردشی هم کرده باشد به صلخ برده می شد.این که ببینند جاده خراب است و خاکی ست ، این که بدانند برق نیست ، آبِ شور مزه کنند ، آبِ باران بخورند ،دلشان از ساختمان لخت و پرت افتاده مدرسه ،در شوره زاری که عقرب ها رفت و آمد می کردند به درد بیایدو بی پناهی لنج ها را در دریای بزرگ و در کنارساحل بی موج شکن تماشاکنندو یک دم ، حتی حقیقتاًفقط اگر همان یک دم جایی در سینه شان به درد بیایدکه این هست و نیست صیاد چگونه با توفان و موج های بلنددرجنگ است و این ها ، این ها که در مجلس خانه احمد،شوهر خواهر زینت جمع شده اند و همه شان سبزه و سیاه می زنند جزدعاکاری ازشان ساخته نیست گامی به پیش بود. سئوال می ساخت . فکر می انداخت در سر. پاسخی بودبه شکوه عزیمت لنج ها به صیدگاه و آن گاه که کامیون ها و لندروز و وانت آهو به کنارساحل رسیدند و کمی درماسه تپیدند برزنت بزرگ را پهن کردند و بیل بیل یخ پودریکی از ماشین ها را خالی کردند و ماندندتا این باقیمانده شب هم بگذرد اتفاق مهم تری درشرف وقوع بود. انقلابی زیرچشم زن ها و مردها و بچه ها و پای دیوارخانه احمد،شوهر خدیجه،همان شوهرخواهری که زینت می گوید برای ساخت موتورلنج اش گاهی به لافت می رفت و در برگشت اوراکه کودکی ۱۱ ساله بوده دیدارخانواده اش به صلخ می آورد،شکل می گرفت.
ای کاش کتاب درجاهایی به این هم می پرداخت ومی گفت و به نحوی ادامه می داد که در اواسط آن شب، چگونه آرامشی بر انتظاری شیرین می نشست؛ آن گاه که همه گروه کاروانیان آن شب به پهنه تاریک دریا خیره شدند.صدایی نبود.چیزی تکان نمی خورد در هوا.نوری پیدا نبود. وقتی چشم ها به تاریکی عادت کرد.سایه لنجی در خط افق پیداشد.ستارگانی گم شدند.کمی گذشت و آن گاه هزارپای مهربانی ، جاشوهایی که درهردست ماهیِ بزرگی را ازدم آویزان گرفته بودند از قایق کوچک خاموشی پیاده شدندو پا درآب کم عمق کناره کشیدندو خواستند به عادت هرشب از هرماهِ سال های سال، ماهی شان را بریزند روی هم و دوباره برگردند و بیاورند باز و بعد که تمام کردند گوشه ای بایستند و حسرت بخورند که ماهی را به مفت می فروشند و دلال هارالعنت کنند که دورماهی ها دورمی زنندو هرشب چاق ترمی شوندو…که تپه بزرگ سفیدی دیدنداز یخ خردشده و ماشین هایی منتظر. ناخداکه درآخرآمد بیشتر ذوق کرد وازهم شکفت و لنج بعدی هم آمد. همه لنج ها آمدند . صبح نشده هرسه کامیون راه افتادند. این اولین شبی بود که ناخداها و جاشوهاآن قدرزود به خانه و رختخواب می رفتندوخیالشان آسوده بود کسی دم ظهر بیدارشان نمی کندکه خبرمرگ ماهی شان رابدهد و بگویدنوبت به تحویل مال شما نرسید و همه زیرآفتاب راه و پشت در شیلات گندید .
مردان صلخ می دانستند که ازحالا، حتی با وجودآن دهان بندهاکه بردهانشان بود، می توانستد سرشان را بالابگیرندکه درکمک به دولت و انقلاب پیش افتاده اند ودر کسوت صیادواقعی، چیزی از کشاورزو کارگرباقی جاهاکم ندارند.
زینت( و البته مختاری) در تمام متن کتاب تنها هشت بار، آن هم به اشاره بسیارمختصر، نامی از دریا می برد. روح او دریایی ست، نام او نیزدریایی. اما همیشه دور از حوالی دریا و دریانوردان پرسه می زند. هرچند می دانیم که به خانه خواهرش، همسر احمد زیاد رفت و آمد می کند و خانه احمد درچند قدمی دریاست. شاید زیباتر آن بود وقتی از صلخ می گوئیم این نیز گفته شود که مجلسی خانه احمد ، اوهم که نبود ، از مراقبت زنی رونق می گرفت.زنی به نام خدیجه. زینت خواهرخیلی جوان خدیجه بود.خدیجه همسراحمدبود.احمد صیادورزیده و ناخدای بی همتایی بودکه می توانست، شایدهم بتواند، خلیج راکه اززیردماغش کشیده شده بود ورفته بود تا آبادان و برگشته بود که پرو خالی ، بریزددردریای عمان واقیانوس هند،با شناببرد.برود تا هرجزیره ای که دلش گفت. تا هرجزیره ای که بود یا نبود.او شکارچی کوسه کر هم بود.
خواهر دیگرزینت ، مریم ، زن سلیمان بود.سلیمان سیاه و خندان بود.با قدنزدیک به دومترو فراخی سینه و یکصد وسی کیلو وزن اما صدایی نازک .مثل شیرکوهی که مهربان است و نعره نمی زند. سیاه ترازشب بی مهتاب. براق بودو مثل سیلیس در جرقه نوری خردهم می درخشید.شکارچی کوسه کربود.
دیگرانی هم بودند. شکارچیان کوسه کر. همه جمع می شدند درخانه احمد. سرشان را بالامی گرفتند ومی گفتند ما صیادیم ! ما صیادیم!
غوغای ساحل، کم یا زیاد، تمامی نداشت و شب که دریانوردان بزرگدلِ صلخی در صیدگاه موعود لنگرمی انداختند و پس از تور ریزی روی عرشه لنج ها به خواب سبکی می رفتند احمدی که به دریا نمی رفت به خانه می آمد . به خانه، به خلوت زینت . ته مانده غوغا ی درساحل اگرزینت خود مشت مشت از دهان این و آن نچیده بود با خستگی ، با امید ، با دغدغه یا رضایت احمدی برسفره انتظارو اشتیاق او، آن زن، می نشست. او که به قول خودش همان روزی که مدرک پنجم ابتدایی را ازدبستان صلخ گرفت با خوشحالی به خانه رفت و از پدر و مادرش خواست برای ادامه درس خواندنش فکری بکنند. (ص۱۵)هم او که دلش می خواست درس بخواند ،چون وقتی هواپیما می دید و از پدرش می پرسید این هواپیما چه جوربالامی رود؟ پاسخ می شنیدباید درس بخوانی تا بفهمی (ص ۱۶) او که اصرارش برای درس خواندن تمامی نداشت .(ص ۱۶). او که دو ست نداشت یک عمر زندگی معمولی داشته باشد .(ص ۱۰۰).و آرزومند چشمانی بود که چراغ ها و نشانه ها را درظلمات ببیند(ص ۱۰۱). نمی آمد؟ نمی نشست ؟
آوازه صلخ و صیدگاه و صیادان از قشم گذشت ودربندرپیچید و در دفترمرکزی شیلات تهران صداکرد . چند مصاحبه مطبوعاتی و دو یا سه فیلم داستانی کوتاه و مستند و گزارشی ثمره این روند بود و انتخاب صیاد نمونه برای چند سال پیاپی و اعزام به مرکز برای آموزش و قدردانی، پای افرادی از روستارا که اغلب پیش از آن فقط تا بندرعباس آمده بودند به تهران و بعضی شهرهای دیگر و شمال بازکرد. احمدی در ارتباط با مسایل تعاونی مرتب به مرکزاستان و چند باری هم به تهران سفرکرد. از سوی دیگر، همچنان از قشم و بندرو تهران افرادی بودند که به صلخ می آمدند و البته بهانه همه حمایت از روستا، صید سنتی و صیادان زحمت کش و محروم بود.
ازوقتی بیاددارم ، پدرم کدخدابود و هرغریبه ای که به ده می رسید به خانه ما می آمد و من در کنارپدرم با این غریبه ها آشنا می شدم (ص ۲۰). بعد ها این روند شکل وسیع تری می گیرد. من مثل همیشه در مجلسی خانه پدری را که میهمان ها در آن می نشستند بازکردم و دکتربرای معاینه بیماران درآن نشست (ص ۴۸). گفتندسی نفربرای کارخانه یخ سازی تعاونی آمده اند ،بلندشو براشان شام درست کن .
آرمانخواهی حاکم برفضای عمومی ده ساله پس از ۲۲ بهمن ۵۷ و دوران جنگ و تفسیرشعارهای انقلاب در مناطق محروم و شعاراصلی حمایت از تولید و محرومین و مستضعفین و تعاونی های تولیدی و… تکرارمکرر سخن مسئولین در مواجهه با روستائیان متقاضی و نیازمند بود . تلاش برای عرضه خدمات درمانی به مناطق دورافتاده هم از جمله همین اقدامات بودو درست به موازات حمایتی که وزارت کشاورزی از صیادان و شناورهای صیادی عرضه می کرد وزارت بهداشت و درمان نیز با ارائه طرح بهورزی و ایجاد خانه های بهداشت گامی به پیش نهاده بود. پراکندگی شدید روستاها در مناطق جنوبی کشور و دسترسی مشکل به مراکزدرمانی و بیمارستانی راهی باقی نگذاشته بود جز آن که افرادی ازهرده جذب طرح شده و پس از آموزش کوتاه مدت در همان ده خود به کار کمک به بیماران بپردازند.
ازاین جا بود که مسئول وقت شبکه بهداشت و درمان جزیره روستا به روستا را به دنبال نیروی مناسب طرح گشت و درصلخ که یکصدکیلومتر دوراز مرکزشهرستان بود و نامش دردهان ها افتاده بود زینت را یافت .زینتی که پیش ازآن به تشویق پدر اندک آشنایی با کمک های اولیه پزشکی پیداکرده بود. زینتی که باهوش بود، جوان بود، به اندازه کافی سواد داشت و ازهمه مهمتر مشتاق و تشنه آموختن بود. آرزومند خدمت.
مطمئناً دوران کوتاهی که زینت به اصرارخود و موافقت خانواده ، برای تحصیل در سال اول راهنمایی راهی روستاهای درگهان و لافت می شود و زندگی دوراز خانه پدری و آغوش مادر را تجربه می کند تاثیر شگرفی در تصمیم گیری های بزرگ آینده اش می گذارد. دو سه باروقتی بچه ها برای مسابقه فوتبال با وانت از صلخ به لافت آمدند من با آن ها به خانه برگشتم .چند بارهم با شوهرخواهرم که برای سرکشی به کارساخت لنج اش آمده بود به خانه رفتم . مادرم با من دعوا می کرد و می گفت چرا آمدی ؟صبح کی می خواهد تو را ببرد؟ و برادرم علی می گفت اگرقرارباشد هر روز بیایی ، نمی خواهد به مدرسه بروی . و ادامه می دهد من که می ترسیدم نگذارند به مدرسه بروم دیگر این کار را نکردم و منتظر می ماندم تا پنج شنبه برسد . پنج شنبه برای من روزدیگری بود (ص ۱۸) او که به گفته خود تنها ۱۰ سال دارد تا اندازه ای آموخته است آمپول تزریق کند ،زخم ها شتشو دهد و به دکتر کمک کند .(ص ۲۱) و دو سال بعد ، دیگرعادی شده بود که هر کس آمپول داشت من تزریق کنم و کسی مجبور نبود برای تزریق و پانسمان از ده بیرون برود(ص ۲۲).
شرح موفقیت زینت در جلب موافقت مادر و شوهرش برای راه یابی به دوره بهورزی و طی مراحل سخت آن و خصوصاً دوره آموزش های سه ماهه در بندرعباس ، دوراز خانه و بچه ها و بستگان ،از جذاب ترین و شورانگیزترین بخش های نوشته او و گفتگویش با مختاری ست .
در ده معمولاً دخترها کمتر با زن ها معاشرت می کنند و من دلم نمی خواست به خاطر زن بودنم ارتباط با دختران کلاس را از دست بدهم ،برای همین نگفتم شوهر دارم . از این گذشته اصلاً از شوهرداشتن کمی خجالت می کشیدم .(ص۷۶) هفته اول در آموزشگاه حالم بدتراز روزهای اول درس خواندن در لافت بود . چون هم ازخانه دورتربودم و هم دو تا بچه داشتم .بیشتر به خاطر مهرانگیزکه شیرخوار بود ناراحت بودم . پستانم پر ازشیربود و لباسم را ترمی کرد .یک شب تب کردم .مربی ام که می دانست من بچه شیرخواردارم گفت به خاطر جمع شدن شیردر سینه است .شیرم را در دستشویی دوشیدم . ناراحت بودم که شیرم هدرمی رفت . دلم می خواست مهرانگیز را بغل کنم و شیربدهم. از دلتنگی بچه هایم شب توی خوابگاه پنهانی گریه می کردم و روزشماری می کردم پنج شنبه شود.(ص۷۹)
اما نقطه عطف این دوره همان در بدو ورود به بندر است . به او گفته شده اگر بخواهد درکلاس ها حاضر شود باید برقع از رو بردارد. در نظر زن های دیگر روستا و بنابررسوم آن جا برداشتن برقع از صورت شبیه لخت شدن در انظار مردم است .
وقتی ماشین رفت احمدی گفت حالاچه می کنی ؟ من زبانم بند آمده بود . نمی دانستم چه بگویم . ازرهگذران خجالت می کشیدم . نمی توانستم برقعم را بردارم. شش سال تمام – بعد از ازدواج با احمدی – برقع به چهره داشتم و هیچ گاه جلوی نامحرمی صورتم بازنبود. حالا چگونه می توانستم برقع ام را بردارم ؟فکرمی کردم همه مردان و زنانی که از کنارم می گذرند از فکر و تصمیم من با خبرند و به من چشم دوخته اند . تعجب می کردم چرا نمی ایستند ببینند آیا من برقعم را برمی دارم یا نه . احمدی که متوجه حال من شد با لحن آرامی گفت : برقعت را بردار، مگرنمی بینی زن ها بدون برقع اند ؟ روحیه گرفتم و درحالی که دست و پایم می لرزید بند برقع را بازکردم و برقع را ازچهره ام برداشتم .آه که چقدر خجالت می کشیدم .نمی توانستم به چهره کسی نگاه کنم ،حتی به صورت احمدی هم نگاه نمی کردم (ص۷۰). چند ماه بعد و هنگامی که زینت در صلخ به عنوان بهورز پذیرفته شده باز درمواجهه با اصرارمسئولین بهداری و براثرعشقی به کارش دارد و حاضر نیست به هیچ قیمت هویت تازه یافته را ازخود دور کند به کشف حجاب از چهره خود می پردازد وزن و مرد صلخ را می تکاند و مبهوت می کند و چه بسا به پیش می راند.
فکرکردم اگر خودکشی کنم می گویند این هم عاقبت آدم بد کاره. به جسد م هم می خندند. فکرکردم به جای خودکشی آن قدرادامه می دهم تا به این ها ثابت کنم که زن بدی نیستم . عاشقم . من به زندگی ، به دنیا،به همه مردم عشق می ورزم و دلم می خواهد به همه کمک کنم .دوست ندارم یک عمر زندگی معمولی داشته باشم (ص۱۰۰).
دراتاق را بستم و لباس محلی را درآوردم ، لباس فرم پوشیدم و بیرون آمدم . مادر شوهرم تا مرا دید وحشت زده گفت خدامرگم بدهد این چه وضعیه ؟چرا این جوری لباس پوشیده ای ؟ مگر زده به سرت ؟ نکند لخت بیرون بروی . سوار ماشین شدم . از نگاه راننده پرهیز کردم . می دانستم مسخره ام می کند.با خودم گفتم بگذارهرچه دلشان می خواهد بگویند . من باید روزی این کار را بکنم و هیچ روزی بهتر از امروز نیست .(ص ۸۷)
من هم باید روزی این کار رامی کردم . این لکنت زبانم را می انداختم دور و همان وقت که به خانه ات آمدم و در کتابخانه چوبی کوچکت چند کتاب شعر و داستان و پزشکی و روانشناسی دیدم به حرف می آمدم که باوردارم اتفاقی افتاده است . باید باورت می کردم زینت و به زبان می آوردم . اعتراف می کنم کم گذاشتم و کمی البته و فقط کمی حرف های پرت و پلا را هم باورکردم . اعتراف می کنم و از تو که کوسه کری بزرگ را در خشکی شکار کردی ، شب را بریدی و جلو رفتی و گوش همه را از فریاد دادخواهی ات پرکردی کم گذاشتم . آن قدرغرق رفت و آمد به دریا و صیدگاه بودم که از خشکی غفلت کردم.از تو و کارتو غافل بودم. شیفته پهلوانی در دریا بودم. می رفتم در دل توفان تاآن سر تاریکی و امواج بلند وفکرمی کردم بزرگ شده ام. فکرمی کردم دنیا به همین خیسی و تاریکی ختم می شود. نمی دانستم قهرمان خشکی هم هست. زنی که خانه به خانه نیکی می کارد و تلخی درو می کند، اما همچنان ادامه می دهد. چندین باردکتردباغ را دیدم و هربار از این گفت که سنگینی سنگ بهورزی در صلخ همه روی دوش تو افتاده است. حتی وقتی مختاری فیلم زینت رادراطراف لنگه می ساخت نکردم بروم سری بزنم . لعنت به من که خودم را دورگرفته بودم بطور کل وخفه شده بودم. ازترس بود یا حماقت نمی دانم . نه . می دانم . بیشتر از عافیت طلبی بود. خودم را دورازآتشی گرفته بودم که در خشکی افتاده بود و تو روشن کرده بودی . فکرنمی کردم آن دریا با همه طول و پهنایش درخلوت زنی جوان که گاه اجباراً با ماه دردل می کند خلاصه شود. فکرنمی کردم چیزی ، آدمی ، زنی ، زنی جوان پیدا شود پشت همان دیوارهای بلوکی و سیمانی و خانه های خیس ازنم چهارفصل بتواند صلخ و مردانش را بتکاند. درست که قهرمانی در صلخ معمول بود. در روزها و شب های گم شدن در دریا و جنگ با طوفان ، در قاچاق وقت و بی وقت و ماشین های بارکه با سرعت سرسام آوردر کوچه های تنگ روستا بالا و پائین می جهیدند و از دست و تیر ماموران می گریختند .در ایستادن بربلندی بامی با لباس سفید و چشم انداختن به افق و جستجوی عبور غولی که جگرش از خون و روغن بترکد. افسانه هم بودو گاهی افسانه ها تادوردست ها می رفت. افسانه صلخ تو بودی اما، حالاکه به همه جا رفتی و هرکه آمد سراغ تو را گرفت . صدایت را دوبار در برنامه ای از بی .بی .سی شنیدم.اصفهان بودم و به خودم لرزیدم. دیدم ذره ای از غباری درجایی دور،دور، برخاست و کوهی شد و رفت تا جایی دور، دورتر و ایستاد. همانجا هم از صلخ گفتی و زن ها و دخترهای صلخ. شنیدم که به میهمانی خصوصی و مهم شامی دعوت شدی و پذیرفتی بروی به شرط آن که لباس محلی ات تنت باشد.
خبرهای دیگری هم شنیدم. دیدمت هم . با همان لباس محلی . نشسته بودی روی صندلی دور ستون ورودی بازارستاره قشم و منتظر بودی. پیش آمدم و سلام کردم. مجبورشدم خودم را معرفی کنم تا از پس این موی و ابروی بفری بشناسی و شناختی . گرم و خوش آهنگ حرف زدی . شمرده و دلچسب . از تشکیل NGO تازه ای برای حمایت از کودکان مبتلا به تالاسمی خبردادی . آخرین آمارنگرانت کرده بود. از دوستانت در تهران گفتی . از مختاری خبرنداشتی . من هم بی خبربودم. دوستان صلخی ات رسیدند. زن ها و دخترها. رفتی و دو باره گمت کردم . تا بعدها که خبرهای دیگری آمد. خبرهای خوب . خبرهای بهتر.
ظرف آن خانه برایت بسیار کوچک بود. این را همان ده و یازده سالگی ات دریافتی. پدرت یادت داد. ظرف صلخ برایت کوچک بود. این را در شانزده سالگی فهمیدی. مردمت یادت دادندشاید. دریا آموختت که جزیره هم کوچک است. خودت آموختی بی تردید که زمین، در این شصت یا هفتادسال که می گفتی عمر می کنی از حدپرواز رویاهایت مرتفع تر نیست .پس به عادت خودت برو! به عادت خودت سخن بگو! چنان کن که مجالی اندکک رادرخور است. با کهکشان ستاره و ماه حرف بزن ! همچنان که می گفتی :
…
نه این دیدار تو با ترس و آه است
نه می گویند نگه بر مه گناه است
نه می بینم من از تو بی وفایی
که امشب رفتی و هرگز نیایی
نه دشمن قادراست دستت بگیرد
که زینت از فراق تو بمیرد…
عباس عبدی
کیش – ۲۷/۸/۸۴
بعد از تحریر:
درفاصله سال های ۱۳۷۰ تا امروز ، اقدامات مهمی در جهت رفع نیازمندی های مردم روستای صلخ انجام شده است . احداث موج شکن ، نصب دستگاه آب شیرین کن ، اجرای جاده اسفالت صلخ به طبل و عبور جاده کمربندی از روستا و احداث کارخانه یخ سازی و سردخانه نگهداری ماهی ، احداث مدرسه راهنمایی دخترانه و پسرانه و… از آن جمله اند . پی گیری های زینت در رفع نیازمندی های مردم بسیار موثربوده است. شرکت در انتخابات شوراو فعالیت های سیاسی – احتماعی مفصل زینت، به ویژه درارتباط با سازمان منطقه آزادقشم و مسئولین ان،موضوعاتی متفاوت اند که به نظرم جای بحث شان اینجا نیست و فرصت دیگری می طلبد.
زینت دریایی اکنون درجایی خیلی دور از صلخ درس می خواند. شایدبه این امید که بتواند روزی با دست پرتر به زادگاه خودبازگردد.