” در آذر ۱۳۷۱ روزی که نا امید از سرمایه گذاری تلویزیون (برای تحقیق میراث پهلوانی) از اتاق مدیر شبکه یک بیرون آمدم هدی صابر…برای تحقیق به من پیشنهاد همکاری داد.”(۱)
راستش از پیشنهاد همکاری بی مقدمه صابر جا خوردم. محیط کارمندی تلویزیون، که مدیر و کارمند غالبا در بند حقوق آخر ماه یا کارهای رسمی بودند پیشنهاد همکاری صابر، که چندان ارتباطی با هم نداشتیم، غیر معمول بود.
صابر در گروه اقتصاد شبکه یک پژوهشگر بود و من کارگردان مستندساز همین شبکه. ما هیچ وقت با هم کار نکرده بودیم. حتی در یک گروه تلویزیونی با هم نبودیم . صابر را گهگاه در محوطه یا راهروهای ساختمان شبکه یک می دیدم که معمولا سرش پائین بود و در راه رفتن شتاب داشت. در دیدار نخست ممکن بود گمان بری چیزی جا گذاشته یا دیرش شده. وقتی بار دوم هم او را با همین شتاب می دیدی متوجه می شدی این آهنگ راه رفتن اوست. در طول سالها یک بار ندیدم سست و سلانه برود یا بیاید. ما جز سلام علیکی – که معمولا او پیشدستی میکرد و به قول کیوان(کیانی) آدم را خجالت زده می کرد- ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
آن روز صابر در راه پله میان گروه اقتصاد و اتاق کارگردانان فیلم، به من رسید و گفت، شنیدم به طرح تون جواب منفی دادند. موضوع ملی است. تلویزیون را ول کنید. من حاضرم همکاری کنم. کسی رو بیرون از تلویزیون پیدا می کنیم سرمایه گذاری کنه. اگر نشد خودتان تامین هزینه کنید، کتاب را می نویسیم، بعدا چاپ کنید، هزینه اش درمی آد.
هدی از تهیه کنندگان آشنای مشترک ما موضوع طرح من را می دانست و جواب منفی مدیر شبکه را هم از همان ها شنیده بود.
علاقه هدی به موضوع و اشتیاقش در به نتیجه رساندن طرح، به من دل داد که به کمک هم پژوهش را راه بیندازیم و در این کار همکار شویم.
هدی در بیرون از تلویزیون هم کار تحقیق می کرد و جهان ورزش از علائق او بود و راجع به فوتبال تحقیق کرده بود و مدیران و پیشکسوتان ورزش را خوب می شناخت.
صابر برای تحویل کار یا گفتگو همیشه سر وقت می آمد، طبق برنامه پیش بینی شده بی حاشیه و حرف اضافه به موضوع می پرداخت و پس از انجام کار می رفت که به قرار بعدی اش برسد، در حالی که ما کارگردان ها و پژوهشگرانی دیگر و اغلب تهیه کنندگان فیلم، اغلب در “اتاق گروه” می نشستیم و با صرف چای و کشیدن سیگار و گپ زدن از هر دری، بخشی از وقت کارمندی را می گذراندیم.
صابر به نظر می رسید تلخ و نجوش است. سرش در کار خودش بود. ممکن بود گمان بری غیراجتماعی است. البته نفوذناپذیر بود، اما به طنزی، بی اختیار آبشار خنده اش چون کودکی سرریز می شد که به زودی آن را جمع می کرد.
هدا آدم پیش خودحساب و مودب و حتی شرمگین بود، اما وقتی پا از حد بیرون می گذاشتی نگاهش را پائین می انداخت و مودبانه پرده رودربایستی را کنار می زد و موضوع را طرح می کرد و جواب می خواست. او سطح رابطه را به سطح مسئولیت خود بالا می برد. چون غرض شخصی نداشت – اگر تو هم نمی داشتی- نمی توانستی تسلیم نشوی.
چند ماه همکاری پای ما را یکی دو بار به خانه هم باز کرد. آن روزها با حنیف و شریف می آمد. وقتی خوراک به سفره آمد و نشستیم هدی خوراک نکشید. اصرار من فایده نداشت. گمان کردم تعارف می کند. برایش کشیدم، اما تا خانم خانه بر سر سفره ننشست و دست به خوراک نبرد، هدی لب به خوراک نزد.
دروغ و ترس و پشت هم اندازی رایج این روزها در هدی تاثیری نداشت. یک جوری از دیگران جدا بود، یک جوری از بسیاری از چیزها برکنار بود و طفل بی گناهی می نمود. گمان می کردم شازده کوچولوئی است افتاده در میان ما. اما گاه که از روی علاقه به حاشیه کار ما می رفت و از اوضاع اجتماعی حرف می زد، میزان اطلاعات و عمق تحلیل اجتماعی او، وجه به شدت اجتماعی شخصیت او را که نقطه مقابل جدائی و کنار کشیدن هایش در تلویزیون بود آشکار می کرد. هدا از عشق به بهبود اوضاع اجتماعی سرشار بود و در این عشق دست و دل بازانه از جان و مال مایه می گذاشت. منش او برای من تداعی گر روحیه تختی بود. سوختم که چنین زود از میان ما رفت.
ابراهیم مختاری.
چهلم هدی